باب و استيو روزها بدون اب و غذا تو بيابون گم شده بودند كه ناگهان از دور چشمشون به مسجدي افتاد!
باب گفت خدارو شكر الان ميريم اونجا،
باید بگیم اسم من محمده و اسم تو هم احمد! اينطوري به غذا ميرسيم!
استيو گفت من اسممو عوض نميكنم من همون استيو مي مونم!
رفتند تو مسجد و شيخ ديدشونو پرسيد اسمتون چيه؟
باب گفت اسم من محمده!
استيو هم گفت اسم من استيوه!
شيخ ميگه بچهها برای استيو آب و غذا بيارين،
و تو محمد، رمضان مبارک پسرم!!
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آمار سایت